برای بعضی ها عید است و برای بعضی ها فرقی نمی کند. مثل آن پیرزنی که تکیه داده بود به شیشه یک مغازه بزرگ پر از خرت و پرت های کریسمس. پر از زرق و برق، ظرف های عجیب، گوی های درخشان، عروسک های گرانی که بابانوئل باید بخرد و نیمه شب کریسمس از قطب با سورتمه اش برای بچه ها بیاورد. اما پیرزن در این دنیا نیست انگار. به چه  چیزی فکر میکند، نمی دانم شاید به یک سکه دو یورویی که بتواند نانی شود و یک لیوان قهوه داغ.

به چه چیزی فکر میکند نمیدانم. هر چه هست به کریسمس فکر نمی کند که درختی ندارد و بابانوئل اورا چه می شناسد؟ 

 شاید مسیح هم او را فراموش کرده. کسی چه میداند شاید اصلا هیچ کدام از اینها نیست. شاید او خوشبخت ترین ما روی زمین است. بی خیال همه چیز، بدون دغدغه عید، با یک زندگی سبک به اندازه یک کیسه نایلونی که هرجا بخواهد، می تواند با خودش ببرد. او حتی سکه ای هم نمی خواهد. حتی وقت عکس گرفتن  یک عکاس غریبه، او را می بیند اما صورتش را نمی پوشاند. توی لنز هم نگاه نمی کند، که بگوید تو را دیدم، عکسم را بگیر و سکه ای بده. هیچ، انگار در یک بی انگاری محض است پیرزن.

آنجا نشسته تا ساعت ها. تا شب.


از کتاب " مارک دو پلو"  منصور ضابطیان.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانلود رایگان Andrea توليد کننده لوله فلکسيبل فروش فوق العاده حواله تن ماهی سرمایه گذاری با سود فوق العاده فویل آلومینیوم خاویار موزه درد معاصر قفس بلدرچین Chris