برای بعضی ها عید است و برای بعضی ها فرقی نمی کند. مثل آن پیرزنی که تکیه داده بود به شیشه یک مغازه بزرگ پر از خرت و پرت های کریسمس. پر از زرق و برق، ظرف های عجیب، گوی های درخشان، عروسک های گرانی که بابانوئل باید بخرد و نیمه شب کریسمس از قطب با سورتمه اش برای بچه ها بیاورد. اما پیرزن در این دنیا نیست انگار. به چه چیزی فکر میکند، نمی دانم شاید به یک سکه دو یورویی که بتواند نانی شود و یک لیوان قهوه داغ.
به چه چیزی فکر میکند نمیدانم. هر چه هست به کریسمس فکر نمی کند که درختی ندارد و بابانوئل اورا چه می شناسد؟
شاید مسیح هم او را فراموش کرده. کسی چه میداند شاید اصلا هیچ کدام از اینها نیست. شاید او خوشبخت ترین ما روی زمین است. بی خیال همه چیز، بدون دغدغه عید، با یک زندگی سبک به اندازه یک کیسه نایلونی که هرجا بخواهد، می تواند با خودش ببرد. او حتی سکه ای هم نمی خواهد. حتی وقت عکس گرفتن یک عکاس غریبه، او را می بیند اما صورتش را نمی پوشاند. توی لنز هم نگاه نمی کند، که بگوید تو را دیدم، عکسم را بگیر و سکه ای بده. هیچ، انگار در یک بی انگاری محض است پیرزن.
آنجا نشسته تا ساعت ها. تا شب.
از کتاب " مارک دو پلو" منصور ضابطیان.
امسال هم مثل سال های قبل از دو هفته به سال نو شروع کردم خرد خرد به غبار گیری از خانه مان به سبک خودم
هفته قبل با جناب همسر رفتیم کتابخانه و دو کتاب به امانت گرفتم "مادام بوواری" و " عشق سالهای وبا". جناب همسر گفت با این همه کار چطور کتاب امانت گرفتی و من با خنده گفتم اصلا این کتاب ها را برای روز های خانه تکانی گرفتم! رمان هایی که دوست داشتم بخوانم اما همیشه گزینه های دیگر خودشان را در چشمانم درخشان تر جلوه می دادنداینها رمان های خوش خوان اند از دید من خسته ات نمی کنند
روزهایم با کار خانه و استراحتی که با خواندن مادام بوواری لذت بخش می شد گذشت تا امروز که کارهایم تقریبا تمام و کتاب عشق سالهای وبا شروع شد
جمعه فیلم " کتاب سبز " رو دیدیم تا وسط ها ی فیلم عاشق شخصیت اول فیلم شدم همه چیز خوب بود تا جایی که نشان داد شخصیت از لحاظ جنسی نرمان نیست و البته یکی از پیام های فیلم همین موضوع بود که اعتراض به همجنس بازی هیچ وجهی از اعتبار ندارد و کاملا شخصی است
من فقط با همین سکانس مشکل داشتم و لذت فیلم رو ازم گرفتاما در کل فیلم ارزشمندی بودیک کمدی درام زیبا
بوی سنبل داره می پیچه بهار مهربان تو قشنگ ترینی
بعد از مدت ها یه انیمیشن دیدم که خیلی زیبا بوددر عین دردناک بودن زیبا بود
یه انیمیشن فرانسوی به اسم " زندگی من به عنوان یک کدو" با یه موزیک فرانسوی عالی.
تمام ستون های زندگی هستی روی محبت و دوست داشتن و عشق استوار است و ما خودمان خودمان از هم دریغ میکنیم زندگی و هستی را
خنده دار به نظر میرسد که اکسیر زندگی در دستان خودمان است و تمام لحظه های عمرمان را در جستجویش هستیم میگردیم و نمی یابیم می گردیم و نمی یابیم می گردیم و نمی یابیم
در این میان پزشک می شویم معلم و مهندس میشویم فیلسوف می شویم دانشمند و هنرمند می شویم اما دریغ از احساس رضایت درونی
ما خودمان را فراموش کرده ایم غرور یا حماقت مانع از این می شود که کمی ساده تر نگاه کنیم صادق تر خودمان را بازبینی کنیم تا اکسیر زندگی را در قلب هایمان بیابیم
هستی و بودن و زندگی جز عشق و محبت و دوست داشتن نیست
سیمون دوست داشتنی تنها
بعد از دانشگاه دوست جدیدی وارد زندگی من نشد چند همکار بودند که فقط در حد همکار ماندند چون زاویه هایمان باهم جور نبود و من دوستی هایم محدود شد به تماس های تلفنی با دوستان دانشگاه که عجیب جور هم بودیم اما امروز که کنار پرده آشپزخانه از گوشه پنجره به کوچه خلوت نگاه میکردم قلبم آرزو کرد داشتن دوستی هم زاویه را
دوستی که بشود دوست گرمابه و گلستان و هم قدم خیابان انقلابم
ماشین پرس بزرگی را می دیدم که به یکباره تمام نسخه های موجود یک کتاب را درون دستگاه میریزد، می کوبد و بسته بندی می کند و از میان دیوار های شیشه ای میتوانستم کامیون های لبالب از جعبه های کتاب را ببینم که یکی یکی می رسند و تمام نسخه های چاپ شده از یک کتاب بدون اینکه حتی یک صفحه از آنها با نگاه، مغز و یا قلب حتی یک انسان آلوده شوند، مستقیم وارد آسیاب خمیر کنی می شوند. تازه بعد از این بود که نگاهم به کارگرانی افتاد که کنار تسمه ی نقاله ایستاده بودند و تند تند جعبه ها را باز میکردند و کتاب های دست نخورده را در می آوردند، جلدشان را می کندند، و کتاب را روی نقاله می انداختند، و اصلا برایشان اهمیت نداشت که چه صفحه ای از کتاب باز است
امروز که کتاب تنهایی پر هیاهو از بهومیل هرابال رو خوندم، ذهنم سکوت کرد لبم لبخند زد قلبم فشرده شد
پیشنهاد میکنم این کتاب رو لذت خواهید برد
پ.ن: مرز سی سالگی را گذراندم و سعدی میخوانم.
ارسطو در بخش هایی از اخلاق نیکوماخوسی دیدگاه هایی قدرتمند درباره زندگی با فضیلت داشته است. وی مطمئن بود که این نوع زیستن شامل لذت جسمانی یا شهرت یا ثروت نمی شود. ارسطو می پرسید چه چیزی هدف زندگی است؟ او معتقد بود هدف زندگی تحقق بخشیدن به درونی ترین عملکرد منحصر به فرد ماست. سپس می پرسد آن چیست که ما را از دیگر شکل های حیات مجزا می سازد؟
اسپینوزا در کتابش این چنین جواب میدهد: توانایی منحصر به فرد ما در اندیشیدن و تعقل است
اندیشیدن، اندیشیدن واقعی کاری بسیار دشوار است، مانند حرکت دادن جامه دانی سنگین در انبار زیر شیروانی
تو کتاب مسئله اسپینوزا جمله های خیلی دلچسبی خوندم اما یه جمله حک شد تو ذهنم:
مهم نیست که چه چیزی را باور داری یا می گویی که باور داری، مهم است که چگونه زندگی میکنی.
من اگر خدا می شدم،
نع
من هیچ وقت نباید خدا باشم چون لحظه هایی پیش می آید که دلم میخواهد افرادی را جوری نابود کنم، گویی هیچ وقت نبوده اند
انسان هایی که به روح یکدیگر با گستاخی میکنندو گویی کر و کورند از این رفتار وقیحانه شان و در کنار این موجودات احمق ها را احمق هایی را که بار حماقتشان دائم روی دوش دیگران است
خدایا کمکم کن هیچ وقت در این دو گونه نگنجم
برایم لحظه هایی پیش می آید که نخواهم منطقی باشم و واقع نگرنخواهم دختر خوب و آرامی باشم نخواهم همسر همدل و همراهی باشم نخواهم به خاطر کسی کاری کنم که میل ندارم به عنوان نمونهالان ساعت دو و نیم نیمه شب است و به پیشنهاد همسر برای خواب جواب منفی دادم و تنها روانه شد شاید من به سکوت شب احتیاج داشته باشم و ظلم باشد در حق خودم که روی تخت دائم پهلو به پهلو شوم به خاطر اینکه خسته نیستم و فقط برای همراهی به خوابیدن جواب مثبت دادم و این اصلا از نظر من نکوهیده نیستبلکه حمایت از روح و روان خویش است . متاسفانه زمانی که روح روانمان کمی آسیب میبیند به فکر می افتیم که ما هم حقی داریم گاهی هم البته دریغ کردن خود از دیگران در بسیاری از زمینه ها راه درمان یک اختلال است نمونه دیگر اینکه زیاد تایید کننده عقاید مخالف نظرم نباشم، فکر یا ایده ای که مطرح می شود و احمقانه و بچگانه به نظر می رسد را با تکان دادن سر و لبخند جواب ندهم بلکه میتوان سکوت کرد همراه با چهره ای مات به طرف مقابل تا حداقل به صورت محترمانه متوجه شود که موافق نظرت نیستم در عین حال دلم نمی آید ذوق کودکانه ات را خدشه دار کنم. نمونه دیگر که خیلی کیف هم دارد و گویی بار سنگینی از دوش شخص برداشته میشود، مسئولیت عوض کردن یک جو سنگین است در یک جمع. و با گفتن این جمله در درونم که بگذار اینقدر جو سنگین بشود تا تکلیفش با خودش روشن شود خود را راحت و آسوده می کنم.
فکر میکنم از امشب تا مدتی باید این رویه را ادامه دهم تا کمی به التیام روان خود بپردازم
هر چند اگر کسی از اطرافیانم این چند خط آخر را می خواند این سوال را صراحتا از من می پرسید که مگر صحبت هم میکنی شما در جمع؟؟؟!!!!!
پ.ن:
کلا زیاد صحبت نمیکنم خانواده و اقوام همسر سکوت من را حمل بر خودستایی من میدانند بی آنکه بدانند من ساکتم تنها به این دلیل که ومی پیش نمی آید برای صحبت وگرنه من هم زبان دارم هم فکر تنها چیزی که ندارم شباهت است
ای خداوند، به حق این ماه و به حق آن کس که در این ماه _ از آغاز تا انجام _ جبین عبادت به درگاه تو ستوده، خواه ملکی بوده که او را مقرب خود ساخته ای، یا پیامبری که به رسالتش فرستاده ای، یا بنده ای صالح که از میان بندگانت برگزیده ای، بر محمد خاندانش درود فرست و ما را سزاوار کرامتی کن که به دوستان خود وعده داده ای.
آمین
- بخشی از مناجات صحیفه سجادیه
داشت از جشن تولد خودش فرار می کرد، که باز از یک آدم صدساله بعید بود، بگذریم که صد ساله شدن هم اتفاق نادری است.
برگشت تا نگاه آخر را به خانه سالمندان بیندازد- تا همین چند لحظه پیش- گمان میکرد آخرین اقامتگاهش روی کره زمین خواهد بود، و بعد به خودش گفت میتواند وقتی دیگر بمیرد، در جایی دیگر.
آنچه در نهایت فلسفه زندگی آلن جوان را شکل داد کلمات مادرش بود، وقتی که خبر مرگ پدرش را دریافت کردند. مدتی طول کشید تا این پیام در روحش نفوذ کند، اما وقتی نفوذ کرد برای همیشه آنجا ماند: کاری است که شده و از این به بعد هر چه قرار باشد پیش بیاید پیش می آید.
از کتاب مرد صد ساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد.
مرحمت فرما قوت روزافزونمان را به ما امروز
زیرا بی بهره از رحمتت، در این ناهموار برهوت
پس می رود هر که سخت تر می کوشد برای پیش روی
می بخشیم بر دیگران گناهانی را که روا داشتند بر ما
و تو نیز بر ماببخشای گناهانمان را از سر عطوفت
و بی توجه به شایستگی مان
- کمدی الهی دانته، برزخ.
درباره این سایت